یادداشت های یه آسمونی
او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که می رفت عنکبوتی را دید اما برای آن که او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد.
فرشته لبخند زد وبعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت: تار عنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی. مرد تار عنکبوت را گرفت، در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد . که ناگهان تار عنکبوت پاره شد تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش ساختن دیگران از دست دادی. دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد.